یک بنده خدایی وارد قبرستانی می شود. سر هر قبری می رود، می بیند سنّ مرده خیلی کم است. شش سال، دو سال، هفت سال ... . مرد تعجب می کند. از متولی قبرستان می پرسد: « آقا اینجا قبرستان بچّه هاست. » جواب می دهد: « نه آقا. اینجا همه نوع مرده ای داریم. پیر، جوان، بچه ... »
مرد می گوید: « پس چرا من هر چی نگاه می کنم، همه شش هفت ساله اند.»
متولی قبرستان می گوید: « ما در شهرمان یک عالم عارفی داریم که اعتقاد دارد سنّ واقعی آدم ها به عقل و خردی است که دارند و در زندگی آن را به کار می گیرند؛ نه به تاریخ به دنیا آمدنشان. در شهر ما هر کس می میرد می برند نزد این عالم، و او سن واقعی مرده را می گوید و همان را روی سنگ قبرش می نویسند.
این قبری که روی سنگش نوشته شش ساله، در شناسنامه شصت و پنج ساله بود. این یکی که نوشته دو ساله، در شناسنامه چهل ساله بود. این یکی که نوشته هشت ساله، در شناسنامه نود و سه ساله بود.... خود من هم یک روز رفتم پیش این عالم و پرسیدم سنّ واقعی من چقدر است؟ عالم گفت: برو جوان. برو که تو هنوز به دنیا نیامده ای. »